نازنيننازنين، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

نازنين مامان

تولد

پس از 9 ماه انتظاري بس شيرين در كلينيك خصوصي دكتر كريمي خداوند به من وبابايي توي، نازنين را هديه كرد .  در روز جمعه 8 آذر ماه در ساعت 7:15 دقيقه صبح تو را در كنار خود احساس كردم و خداوند را شاكرم كه به من فرزندي سالم اعطا فرمود . در زمان تولد 3كيلو 400 وزن داشتي با 53 سانتي متر قد ، بعد از 24 ساعت در بيمارستان به خانه مامان جون رفتيم من كه از شدت درد كمترين ملاقات را با تو داشتم (فقط موقعه شير دادن) و بيشترين زحمت به دوش بابايي و مامان جون بود خدا رو شكر اصلا زردي پيدا نكردي و همين خيلي من و بابايي رو خوشحال كرد در روزهاي اول كوچكترين صدا توجه ات رو جلب مي كرد و سرت رو به طرف صدا حركت مي دادي و چشمان قشنگت را كه در آن هزاران اميد ر...
9 تير 1390

اولین سفر

هشت ماه بودی که همراه عمو رضا و خانم شون و پسرش علی رفتیم مشهد و بعد از آن شمال دخترم در طول سفر چهره جذاب مان بود چون جیگر مامان خیلی خوش سفر بود و اصلا بابایی و مامانی رو اذییت نکرد اینم چند تا عکس از اون سفر ١٥ روزه  که خیلی بهمون چسبید چون اولین باری بود که با تو همه قشنگی های خالقمون رو می دیدیم باباجون علی و نازنین در حرم امام رضا   در راه شمال با عمو جون رضا دريا در ويلا شمال ...
7 تير 1390

بدون عنوان

قربون خندیدنات برم که روز به روز خودت رو بیشتر از پیش تو دل من و بابایی جا می کنی الان که ٧ ماه هستی منظر بهانه ای تا قند تو دل ما آب کنی با شکلکهای بابایی با اداهای جور واجور برامون قه قه میزنی که حیف نمیتونم فیلم ازت تو وبلاگت بزارم فقط بدون بد جوری هووی مامانی شدی ناقلا بابایی روزی چند بار زنگ میزنه و سراغ توی ناز گل رو می گیره ببین چه بابای نازی داری آخه بابات نازنیین است به دو معنی هم خودش ناز است هم بابای توی جیگر است که اسمت مثل صورت نازت نازنین است کم کم شروع کردی تو رو روک می شینی خودت به تنهایی میشینی و علاقه زیاد به خوردن میوه های تابستونی مثل هلو شلیل هندوانه خیار و علاقه عجیب به بستنی داری .   ...
7 تير 1390

واکسن

امروز چهار ماهگی عشق مامان است و از آنجا که واکسن ٢ ماهگی اش اصلا مرا و نازگل مامان را اذیت نکرد با خیال راحت راهی درمانگاه شدیم بابایی چون شهامت بیشتری داشت با تو به داخل اتاق تزریقات رفت و من از ترس بیرون ایستادم که ناگاه صدای گریه ات بی اختیار مرا به داخل اتاق کشاند بعد از در بغل گرفتن آرام شدی و به خانه آمدیم و همین که بابایی به سر کار رفت استامینفونی خوردی و یک ساعتی خوابیدی و بعد  از شدت درد گریه ای سردادی که معلوم شد واکسن بد جوری اثر کرده آروم نمیشدی به هر طرف و هر سمتی که تکانت میدادم جیغ میکشیدی هاله(دختر همسایه مان )از صدای جیغ هایت به خانمان آمد  در بغل او هم جیغ می کشیدی مرتب حوله داغ روی پاهات میگذاشتم ٢دقیقه آ...
6 تير 1390