نازنيننازنين، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

نازنين مامان

کانون مادران

چند ماهی بود که اومدیم خونه جدید یه محله اروم و غریب هیچ کس از همسایه ها و اطرافیان رو نمیشناختیم اخه فامیلهای درجه یک مامانی نزدیکش نبودندن روزها با تو مونس مامان تنها تو خونه مشغول بودیم سعی میکردم باهات بازی کنم با هم نقاشی بکشیم ولی توی جیگر دوست داشتی همش بری بیرون با بچه های همسن خودت بازی کنی  سر کوچه مون یه مهد بود ولی چون هنوز سه سالت تموم نشده بود راغب نبودم به این زودی ها بزارمت مهد یه روز که باهم از خرید بر میگشتیم دم در مهد دست منو ول کردی دویدی به طرف حیاط مهد که بچه ها داشتند تاب و سرسره بازی می کردند رفتم داخل مهد و درباره کلاسها سوال کردم اونجا نه تنها مهد برای بچه ها بود بلکه یه کلاس برای مامانها بود به اس...
13 مهر 1390

تولد یاسمن

امروز تولد ٥ سالگی یاسمنه خاله جون تصمیم گرفته بود که تولدش رو مختصر و تو باغ بابا جون بگیره تو عاشق تولد و شمع فوت کردن و دس دسی هستی چند تا عکس به یادگار از تو و یاسمن و شیطونی هاتون                 ...
11 مرداد 1390

حکایت (چرا عاقل زند حرفی که باز ارد پشیمانی)

هر وقت وضو میگیرم دختر و پسرم هم میان و دست و صورتشون رو میشورن و وقتی تو سجاده ام آماده ی نماز میشم، اون دوتا هم یکی یه مهر دستشون میگیرن و کنارم می ایستن. دیشب وقتی میخواستم "الله اکبر" نمازم رو بگم، پسرم جلو اومد و گفت: - مامان! - جانم؟ - چرا نماز میخونی؟ - برای اینکه...برای اینکه خدا منو ببره بهشت. - مامان! - جانم؟ - تو بهشت اسباب بازی هم هست؟ - البته که هست عزیزم. کلی خوشحال شد، کنارم ایستاد، یه الله اکبر بلند گفت و شروع به خوندن "قل هوالله احد" کرد.اون شب هم به جای یه یکی چند تا" قل هوالله" خوند! وقتی هم نمازش تموم شد سرجاش نشست. بعد از نماز مشغول پخت و پز شدم. حسابی تو حال و هوای خودم بودم که پسرم اومد تو آشپزخونه و گفت: - مامان! - جا...
1 مرداد 1390

روند رشد

  عزیز دل مامان هر روز جلو چشمانم بزرگ و بزرگتر میشی و شیطونیاتم بزرگتر تا به این لحظه از جزییات روند رشدت چیزی ننوشتم ولی الان تصمیم دارم هم تجدید خاطراتی  شود هم به عبارتی ثبت خاطرات : در هشتم آذر ماه ٨٧ زندگی من و بابایی شیرین تر از قبل شد تو با وزن ٣ و٤٠٠ گرم پابه این دنیا گذاشتی و از انجا که بابایی خیلی دوست داشت بجه اولش یه دخمل ناز و تپل بشه خیلی ذوق زده بودیم خدارو شکر اصلا زردی نگرفتی و همین ما رو خیلی خوشحال کرد در همون روزهای اولیه عکس العمل نسبت به صدا ها و حرکات می دادی از آنجا که ٩ ماه بارداریمو بابایی نازنینم صدات میکردیم اسم نازنین روت موند در دو هفتگی گوشهای نازنینم سوراخ شد...
20 تير 1390

تولد یک سالگی

دختر قشنگ مامان  این ماه زمینی امروز تولدشه با خاله آزاده تصمیم گرفتیم چون تولد ناز گل من و  یاسمن ( دختر خاله نازنین ) با فاصله یک هفته بود رو با هم بگیریم که این هم چند تا عکس از تولدتون       تو اینا چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   مگه چیه کادوی تفلد دیگه ذوق داره  هوراااااااااااااااااااا   عزیز مامان ایشالله هر سال زنده باشی و بتونیم من و بابایی برات بهترینها رو بگیریم چرا که برامون بهترینی   ...
16 تير 1390

ایستادن

در نه ماهگی بود که دستان کوچکت را به میز و صندلی می گرفتی تا بتوانی بایستی ولی توانت اجازه نمی داد که بیشتر از چند ثانیه بایستی جیگر مامان پشتکار خوبی داشت  فوق العاده شیطون و بازیگوش شده بودی به هر کجا تکیه می دادی و یه خرابکاری جدید (فدای سرت) کوچکترین چیز نباید جلو دستت می بود وگرنه اثری ازش نمی موند در ١١ ماهگی راه افتادی  در حد چند قدم که مامان جون زحمت کشیدند برات کفشهای جیغ جیغی خریدن که چراغهای خوشکلی داشت که تورا تشویق کرد که با پشت کار زود زود راه بیافتی  ولی تنها بدیش این بود که همیشه به پات بود و اجازه نمی دادی که از پاد درش بیاریم حتی موقع خواب   اینم عکس نازنین با دخت...
16 تير 1390