کانون مادران
چند ماهی بود که اومدیم خونه جدید یه محله اروم و غریب هیچ کس از همسایه ها و اطرافیان رو نمیشناختیم اخه فامیلهای درجه یک مامانی نزدیکش نبودندن روزها با تو مونس مامان تنها تو خونه مشغول بودیم سعی میکردم باهات بازی کنم با هم نقاشی بکشیم ولی توی جیگر دوست داشتی همش بری بیرون با بچه های همسن خودت بازی کنی
سر کوچه مون یه مهد بود ولی چون هنوز سه سالت تموم نشده بود راغب نبودم به این زودی ها بزارمت مهد یه روز که باهم از خرید بر میگشتیم دم در مهد دست منو ول کردی دویدی به طرف حیاط مهد که بچه ها داشتند تاب و سرسره بازی می کردند
رفتم داخل مهد و درباره کلاسها سوال کردم اونجا نه تنها مهد برای بچه ها بود بلکه یه کلاس برای مامانها بود به اسم کانون مادران که در مورد مشکلات و واکنشهای بچها بحث میشد و میگفتند که برای بجه ها به همراه مامانا بعدازظهرها برنامه های تفریحی و اموزشی داریم راغب شدم که چند جلسه ای توی ای کلاسها شرکت کنم هفته ای یک بار برگزار می شد ول روانشناسی بود که به سوالات مامانها جواب می داد و از همه مهمتر تو اونجا جلو چشم خودم دوستهای زیادی پیدا کردی و نرفته مهد عاشق اونجا شدی اینم چند تا عکس از تو و دوستات توی برنامه های تفریحی که داشتید
حالا خدا رو شکر تو دوستای مهربونی داری که می تونی روزها باهاشون بازی کنی اونم کنار خودم .